ننه زبيده?
قسمت ششم:خواستگاري كريم?
به نام خدا
زن سرهنگ بگوت:اين چه حرفيه شايد ازخستگي زياد بوده?
مش رحمان بگوت نيميدانم ما براي امر خير بيامبيِيم،ريش و قيچي دست خودتانه فقط ما از رسم و رسوم تهرانيا خبر نداريم هرچي هست بگيد ما انجام ميديم.
جناب سرهنگ بادي به غبغب انداخت بگوت:دخترم تا حدي به من گفته و تعريف كرده،من حرفي ندارم خودشان ميدانن شما هم هرچي كنيد براي حفظ ابرويه دو طرف ميكنيد،فقط من پدر پيري دارم بايد موقع عقد اينجا باشه،چون دخترم بلقيس خانوم?جز من و مادرش و پدرم كسي را ندارد.
دخترم هم كه پسرشما رو پسند كرده فقط تا زماني كه ما زنده ايم بايد نزديك ما زندگي كنن چون ما همين يه دختر رو داريم?
ننه گيرش بگيت بگوت:حالا خدارو شكر مينم رحيم رو دارم وگرنه دق ميكُردم?
جناب سرهنگ بگوت:من خودم هم براي سربازي به تهران امدم چون با خواهر دوستم عقد كرده بودم اينجا خانه گرفتيم بعد هم در ارتش ماندم و ديگه تهران را براي زندگي انتخاب كرديم،فكر ميكنم مادر من هم به گفته پدرم بچه اطراف تهران بوده وقتي كه عمرش را به شما داد من ٤يا٥ساله بودم و پدرم بزرگم كرد.
ننه گيره كرد بگوت:منم براي اين دوتا يال هم ننه بوم هم بابا،چون دختر نداشتم دختر شمايم ميگرده دختر من هيچ فرقي نيمينه…
وقتي ننه اين حرف رو بِزي با اينكه هميشه ميگوت،همه گيره كُردن مادر دختره بگوت:بلقيس جان ان دستمال كاغذي رو بيار،دختره وقتي وارد گِردي همه با چشم گريان بلند گِرديَن،دخترك سلام كُرد،به همه دستمال تعارف كُرد.
ننه اول ديمِشه پاك كُرد بعد رويه دختره رو ماچ كُرد بگوت:دستت درد نكنه ببخشيد،دخترك بگوت ميخواستم چايي بيارم اما مامان گفت دستمال بيار،همه بخنديَن.
مش رحمان بگوت:حالا بشو چايي بيار.
مادرش بگوت:خودم ميارم بلقيس جان بشينه ديگه،ننه جا واكُرد دخترك كنارش بِنيشت،ننه بگوت:دخترم انگاري كار خدايه اينقدر مهرت به دلم بِنيشت انگاري هميشه ما باهم فاميل بويم.
زن عمو به مش رحمان ياواشكي بگوت:خبر گير اسم بابايه سرهنگ چيه؟؟؟؟مش رحمان بگوت:اينجه جاش ني الان ميگن رو بِدايِم هرچي بهشان مربوط ني خبر ميگيرن،اصلا به ما چه؟؟؟
مگه ميخوايم با باباش وصلت كنيم؟زن عمو بگوت اخه اسم دختر عموم كه ميداني چي بو؟بلقيس بو ديگه
عمو بگوت:استغفرالله?پس يه دفعه بگو اينه دختر عموته،سرهنگم عموته?بس كن حوصلم سر شو
ادامه دارد…
نويسنده:سروناز شريفي
@deh_karajiha_2